گردش یک روز علمی
شب قبل بعلت سرما خوردگی تا ساعت ٥ صبح روی دستم بود و راه میبردمش .تا میخواستم بزارمش توی تخت بیدار میشد . حتی توی تخت خودمون و کنار من هم نخوابید فقط میخواست که راه بره .تا ساعت ٥ راهش بردم و بعد آقای پدر رو صدا کردم و گفتم شیف شما برای مراقبت از یه بچه سرما خورده شروع شد. از من گرفتش دخترک گریه میکرد و آقای پدر هم غر میزد .انقدر خسته بودم که وسط گریه دخترک و غرغر های آقای پدر خوابم برد .نفهمیدم کی بود که دوتایی اومدن توی تخت و کنار من خوابیدن . باصدای گریه دخترک بیدار شدم که شیرش بدم تا بغلش کردم دیدم داغه مثل گوله آتیش.آقای پدر رفت براش استامینفن اورد.قطره ها رو ١٨ تا شمرد و داد دستم .نمیدونم چرا قطره چکونا چند وقته جراب شدن نه دارو ...